جدول جو
جدول جو

معنی کاتب سر - جستجوی لغت در جدول جو

کاتب سر
(تِ بِ سِرر)
احمد بن حسن یکی از خطاطان مشهور عثمانی است. در عصر سلطان احمدخان ثالث سرمحرر بود. در خط ثلث و نسخ مهارت خاصی داشت و چندین نسخه از مصحف شریف نوشت و به دست خود تذهیب کاری کرد و بمدینۀ منوره هدیه نمود. وفاتش بسال 1170 هجری قمری بود. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
کاتب سر
(تِ بِ سِرر)
کاتب السر. کنایه از منشی. (آنندراج). منشی اسرار و رازهای نهانی. (ناظم الاطباء). و رجوع به کاتب شود: و انتهی الامر (ای امر لقب متولی دیوان الرسائل فی الدوله الفاطمیه بکاتب الدست) الی اوائل الدولهالترکیه والحال فی ذلک مختلف، فتاره یلی الدیوان کاتب الدیوان واحداً یعبر عنه بکاتب الدست و ربما یعبر عنه بکاتب الدرج و تاره یلیه جماعه یعبر عنهم بکتاب الدست، و یقال انهم کانوا فی ایام الظاهر بیبرس ثلاثه نفر، ارفعهم درجهالقاضی محی الدین بن عبدالظاهر فی ایام المنصور قلاوون علی ما تقدم ذکر. فلقّب بکاتب السر و نقل لقب کاتب الدست الی طبقه دونه من کتاب الدیوان، و استمر ذلک لقباً علی کل من ولی الدیوان الی زماننا. (صبح الاعشی ص 104). و رجوع به همان کتاب ص 97 و 98 شود
لغت نامه دهخدا
کاتب سر
راز نویس دبیر ویژه
تصویری از کاتب سر
تصویر کاتب سر
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از صاحب سر
تصویر صاحب سر
محرم اسرار، رازدار، رازنگهدار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کاسه سر
تصویر کاسه سر
در علم زیست شناسی جمجمه، استخوان سر، برای مثال روزی که چرخ از گل ما کوزه ها کند / زنهار کاسۀ سر ما پرشراب کن (حافظ - ۷۹۲)
فرهنگ فارسی عمید
(سَ)
نام رود بابل آنگاه که رود بابل از چهل آب فیروزکوه سرچشمه میگیرد و در بابلسر بنام رود بابل نامیده میشود، نام موضعی بدانجا
لغت نامه دهخدا
(سَ /سِ یِ سَ)
جمجمه. فروه. قحف. جلجه:
بر سر آتش هوا دیگ هوس همی پزم
گرچه بکاسۀ سرم بر سرم آب می خوری.
خاقانی.
افسرده شد ور اکنون خواهد ز تیغت آتش
هم کاسۀ سر او خواهد شدن سفالش.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 235).
بر سر بمانده دست رباب از هوای عید
افتاده زیر دیگ شکم کاسۀ سرش.
خاقانی.
عقل که شد کاسۀ سر جای او
مغز کهن نیست پذیرای او.
نظامی.
آن کاسۀ سری که پر از باد عجب بود
خاکی شود که گل کند آن خاک کوزه گر.
عطار.
خفتگان بیچاره در خاک لحد
خفته واندر کاسۀسر سوسمار.
سعدی.
روزی که چرخ از گل ما کوزه ها کند
زنهار کاسۀ سر ما پر شراب کن.
حافظ.
خاک در کاسۀ آن سر که در آن سودا نیست
خار در پردۀ آن چشم که خون پالا نیست.
صائب
لغت نامه دهخدا
(حِ بِ / حِ سِرر)
رازدار. رازنگهدار. محرم اسرار: در مجلس شراب به ابوالفتح حامی که صاحب سرّ وی بود بگفت... (تاریخ بیهقی ص 320).
سریر عرش را نعلین او تاج
امین وحی و صاحب سرّ معراج.
نظامی.
صاحب سری عزیزی صدزبان
گر بدی آنجا بدادی صلحشان.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(تِ سِ رِ)
آنکه ذاتاً نویسنده است. آنکه فطرهً کاتب باشد:
بفرمود تا مرد کاتب سرشت
به آب رزان نکته ها را نبشت.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(تِ مِ سِرر)
کاتب سر و اعلم ان العامه یبدلون الباء من کاتب السر بمیم، فیقولون کاتم السرّ و هو صحیح المعنی اما لان ّ یکتم سرّالملک او من باب ابدال الباء بالمیم علی لغه ربیعه و ان کانوا لایعرفون الثانی. (صبح الاعشی ص 104)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
دهی است از دهستان بریاجی بخش سردشت شهرستان مهاباد واقع در4هزارگزی جنوب سردشت و 4 هزارگزی جنوب شوسۀ سردشت به مهاباد. ناحیه ای است کوهستانی و جنگلی، معتدل، سالم و دارای 35 تن سکنه. از رود خانه سردشت مشروب میشود و محصولاتش غلات، توتون، کتیرا و مازوج است. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند از صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(تِ بُسْ سِرر)
رجوع به کاتب سر شود
لغت نامه دهخدا
(تِ بِ دَ)
کاتب الدست یا موقعالدست (م و ق ق ع ) نویسنده ای را گویند که هنگام عرض مظالم و خواندن شکایات وارده حضور شاه بر مسندی نشیند و توقیعات و اوامر شاهانه را ذیل عرایض بنویسد. (دزی ج 1 ص 441). قال ابن الطویر: ’و کانوا یلقبونه (ای صاحب دیوان الانشاء) فی الدوله الفاطمیه بالدیار المصریه کاتب الدّست’. (صبح الاعشی ج 1 ص 103). و رجوع به کاتب سرو صبح الاعشی ج 1 ص 104 و ص 53 شود
لغت نامه دهخدا
(تِ بِ دَ)
کاتب الدرج. نویسنده ای را گویند که شغل او فقط نوشتن احکام بر روی کاغذی است که آن را درج گویند. (دزی ج 1 ص 431) : و کتب للکامل بن العادل القاضی امین الدین سلیمان المعروف بکاتب الدرج الی ان توفی ّ. (صبح الاعشی ج 1 ص 97)
لغت نامه دهخدا
تصویری از صاحب سر
تصویر صاحب سر
راز بان راز نگهدار سر نگهدار محرم اسرار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاتب سرشت
تصویر کاتب سرشت
آنکه ذاتا نویسنده است کسی که فطرتا منشی است: (بفرمود تا مرد کاتب سرشت باب زر آن نکته ها را نبشت) (نظامی)
فرهنگ لغت هوشیار
زمینی که سطح آن نسبت به پیرامونش بلندتر و مرتفع تر باشد
فرهنگ گویش مازندرانی
پارچه ای که در قسمت انتهای موی بافته شده، با مو بافته شود
فرهنگ گویش مازندرانی
جوراب پاره، خوابانیدن پاشنه ی کفش
فرهنگ گویش مازندرانی
خوشه ای که تازه دانه بسته باشد
فرهنگ گویش مازندرانی
تاج گلی کرک مانند که بر ساقه ی نی باتلاقی پدید آید
فرهنگ گویش مازندرانی
قرارگاه اول بازی، قرارگاه
فرهنگ گویش مازندرانی
مستراح، مکان مستراح
فرهنگ گویش مازندرانی
دارای صاحب
فرهنگ گویش مازندرانی
جای ریختن شاخه هایچرده که برگ هایش مورد استفاده ی دام قرار
فرهنگ گویش مازندرانی
گیاهی که در مناطق ساحلی و در کنار باتلاق های جلگه ای روید
فرهنگ گویش مازندرانی
کشت زاری نزدیک روستای کردیچال کلاردشت، بالا تپه، بالای بلندی
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع خرم آباد واقع در منطقه ی تنکابن
فرهنگ گویش مازندرانی